امیر همین طور که داشت سنگ ها را با پا های بلندش می پراند غرولند کنان گفت : حوسله ام سر رفته . آخر این هم شد سرگرمی ؟ چرا هیچ کس یک تکونی نمی خوره ؟ وبعد سرش را باحالتی عصبی تکان داد و با این کار باعث شد مو های سیاه پرکلاغی اش از روی پیشانی اش کنار برود .
پوریا سرش را پایین انداخت و گفت : مثلا چی کار؟ توی این محله هیچ سرگرمی پیدا نمی شه .
نیما گفت : بریم فوتبال بازی کنیم
کیانوش گفت : آخه خنگول جان چهار نفری ؟
_: شاید چند نفر دیگه رو هم اونجا دیدیم . بهتر از بیکار بودن که هست .
دوستی این چهار نفر از کودکیشان سر چشمه می گیرد . آن ها از کودکی در همسایگی همدیگر زندگی می کردند و هراز چند گاهی عصر ها بیرون از خانه ، در کنار هم گشتی می زدند .سن آن ها حدودا به بیست سال می رسید . در نزدیکی آپارتمانشان پارک بزرگی بود که یک زمین فوتبال کوچک داشت و عمارت متروکی وجود داشت که سال ها بود کسی به آن سر نمی زد . پدر و مادر آن ها با هم همکار بودند و رفت و آمد داشتند. آن ها در شهرستان سر کوه حوالی تهران زندگی می کردند .
پوریا از جایش بلند شد وابرو های پرپشت بورش را بالا داد و صورتش را در حالتی قرار داد که چشم های آبی اش زیر نور آفتاب برق می زدند و به خانه متروکی که در نزدیکی خانه شان بود اشاره کرد و گفت : می توانیم یه سری به آنجا بزنیم.
نیما با لحنی که گویی می خواست ترسش را پنهان کند گفت : ولی اون یک خونه ی متروکه ست و سال هاست که کسی بهش سر نزده .
پوریا با لحن کشداری جواب داد : خوب همه ی هیجانش به همینه دیگه . وقتی یک جایی باشی که نباید باشی...
امیر گفت : من که پایتم . خسته شدم انقدر اینجا وایسادم !
پوریا رویش را به کیانوش کرد و گفت : کیا تو نمی یای ؟
_: چرا میام . به قولا بهتر از بیکار بودنه .
نیما با همان لحن گفت : هی بچه ها صبر کنید .
پوریا رفت جلوی نیما ایستاد و با لحن قاطعی گفت : اگه تو می ترسی می تونی نیای . ما که می خوایم بریم ، پس فعلا .
نیما با کمی تامل پاسخ داد: باشه منم میام .
نیما صورت باریکی داشت و نسبتا سبزه بود . قد متوسطی داشت و رنگ موهایش مانند چشمانش قهوه ای سوخته بود .
فصل دوم
_: بچه ها اینجا چه قدر تاریکه ! پوریا این رو گفت و وارد خانه شد . نیما گفت : حالا دیدی ؟! بیاین برگردیم.
امیر جواب داد : انقدر ترسو نباش . من نمی دونم تو بزرگ شدی می خوای چه کار کنی ؟
نیما چشم غره ای رفت و گفت : به تو هیچ ربطی نداره بابا بزرگ . بعد ادای امیر رو در آورد « من نمی دونم تو بزرگ شدی می خوای چه کارکنی ؟ »
امیر شمعی روشن کرد و ناگهان انگار که از چیزی تعجب کرده باشد گفت : وای بچه ها اینجا رو.
انگار درست وسط اسباب کشی زمان را در آن خانه توقف کرده بودند . آن خانه یک خانه ی درندشت ، دوبلکس و پر از کارتون و وسایل کهنه ولی دست نخورده بود .
کیا شمعی دیگر روشن کرد و گفت : واوو چه خونه ی بزرگی .
ناگهان صدای بسته شدن محکم در آمد . امیر با نگاهی آلوده به شک رو به نیما گفت : تو در را نبسته بودی ؟
نیما با تعجب آمیخته به ترس جواب داد: چرا خودم بستم . امیر که الا خودش هم ترسیده بود گفت : یک لحظه صبر کنید . و بعد به طرف در رفت و سعی کرد آن را باز کند . دستگیره را چند بار فشار داد ، حل داد ، لگد زد ، محکم تر حل داد ، محکم تر لگد زد اما تلاش هایش بی فایده بود . داد زد : این در لعنتی باز نمی شه . سه دوست دیگرش هم به طرفش آمدند تا برای باز کردن در به او کمک کنند ولی بی فایده بود انگار کسی از پشت ، در را گرفته است .
صدای پایی از راهروی طبقه ی بالا آمد که باعث شد هرچهار نفر رویشان را به طرف نرده ها بر گردانند . شمع هایشان خاموش شد و بعد دو نقطه ی قرمز ، شبیه به دو چشم خونین بین نرده ها پدیدار گشت . هر چهار نفر به طرف در برگشتند و شروع کردند به کوبیدن در . و یکهو انگار که شخصی که از پشت در را گرفته است آن را ول کرده باشد ، در باز شدو همه شروع کردند به دویدن .
بالاخره به خانه ی خانواده ی امیر رسیدند و امیر کلید هایش را از جیبش در آورد . در حیاط را باز کردند و بعد در را محکم پشت سرشان بستند و شروع به نفس نفس زدن کردند. در هین نفس نفس زدن کیا رو به امیر گفت : می دونی آن چیزیکه می خواستم بگم و تو نزاشتی چی بود ؟
امیر جواب داد : فکر کنم خودم فهمیدم . نگاهی به دور و بر کرد .و ادامه داد : نیما کو ؟
نیما با آن ها نبود .
داخل رفتند و هرکدام یک چراغ قوه برداشتند و به طرف آن خانه ی متروک راه افتادند .
آیا نیما پیدا می شود ؟ او کجاست ؟ در آن خانه چه اتفاقی افتاده ؟ چه بلایی سر نیما آمده است ؟
فصل سوم
وقتی به خانه رسیدند خانه کاملا روشن بود . این زمان بود که متوجه لوستر های طلایی رنگ و بزرگ و قدیمی روی سقف شدند . کیا متوجه هیکل آشنایی که کاملا بی حرکت روی کاناپه ی سلطنتی خاک گرفته و کهنه ای افتاده بود شد و آرام گفت : نیما و به طرف نیما دوید و پوریا و امیر هم به دنبال او دویدند .
پوریا نیما را بغل کرد و گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ بیدار شو پسر ، چشماتو باز کن. و چند بار اورا تکان داد اما تلاش هایش بی فایده بود . نیما هیچ حرکتی نمی کرد او فقط می لرزید . پوریا رو به امیر کرد با نگرانی گفت : یه آمبولانس خبر کن . سپس رو به کیا کرد گفت : لطفا به خانم و آقای باقری _ مادر و پدر نیما _ خبر بده بیان اینجا .
***
پوریا حس بدی داشت ، حسی که حتی بیمارستان با آن خطوط سبز روی دیوارش ، غذا های مانده اش و آن بوی منحسر به فرد الکلش نمی توانست آن را عوض کند . بلاخره دکتر آز اتاق نیما بیرون آمد و هر پنج نفر یعنی ، خانم و آقای باقری ، امیر ، پوریا و کیانوش با نگرانی به او ذل زدند . آقای دکتر هم نگاهی به تک تکشان انداخت و سپس رو به خانم و آقا ی باقری گفت : شما والدین مریض هستید ؟ و خانم و آقای باقری هم با نگرایی که در چشم هایشان موج می زد در پاسخ گفتند : بله . آقای دکتر در آرامش کامل و با همان لحن موادب و کشدار و منحسر به فرد دکترها ادامه داد : بیمار شما از لحاظ جسمانی مشکل خواصی ندارند. اما ... پسر شما ترسیده ، خیلی هم ترسیده . از کی و چی و چرایش را من نمی دانم . به هر حال من آدرس و شماره تماس یک روان پزشک خوب را به شما می دهم ، حتما بهش مراجعه کنید . در ضمن ، پسر شما مرخص هستند .
پوریا روز بعد از مرخص شدن نیما پیش او رفت پیشش ، شاید که بتواند از او حرف بکشد ، اما حتی نتوانست سر حرف را باز کند ؛ نیما از موقعی که بهوش آمده بود یک کلمه هم حرف نمی زد تنها مثل انسانی که در هنگام وحشت کردن از چیری که دارد می بیند خشک شده باشد .
***
دو هفته به همین روال گذشت . نیما کم کم خوب شد و دیگر می توانست صحبت کند . اما ... چه صحبتی ؟! او از کابوس های شبانه ای ناله می کرد ، کابوس هایی که پوریا هم می دید و قطعا دو نفر دیگر هم می دیدند . کابوس هایی که در آن دو چشم قرمز ترسناک ولی مظلوم به همراه یک صورت پر از خون او را تماشا می کرد .
آن ها تصمیم گرفتند هر آنچه گزشته را فراموش کنند و برای گام اول عملی کردن این کار تصمیم گرفتند به جایی برای تفریح بروند ؛ که البته این پیشنهاد نیما بود .
قرار شد همه چیز را فراموش کنند ؛ رفتنشان به آن خانه ، آنچه که در آن دیدند ، بلایی که سر نیما آمد ، کابوس های شبانه و خلاصه هر چیزی که مربوط به آن خانه می شد . انگار که همه اش یک کابوس بزرگ بوده ، کابوسی که دیگر تمام شده محسوب می شود . اما آیا آن خانه و آن شبحی که با دو چشم خونی ، درون آن انتظارشان را می کشند هم آن ها را فراموش خواهند کرد ؟
فصل چهارم
_: هی بده من هم چند تا عکس بگریم! کیا این را گفت و دوربین را از دست امیر قاپید . امیر برای پس گرفتن دوربینش دستش را نزدیک برد و کیا دوربین را از دسترس او دور کرد و با لحن کش داری گفت : خب ، بچه ها بچه ها کنار اون سنگ بزرگه وایسین . یک دو سه و خودش نیز کنار دوستانش رفت . طولی نکشبد که با دیدن عکس لبخند از روی لبشان مهو شد و جای خودش را به ترس درون چشم هایشان داد .
همان چشمان خونین به وضوح مشهود بود که همه ی این ها متعلق به یک دختر بچه است . دختر بچه ای که با چشمانی ریز و کشیده و نگاهی نافذ به لنز دوربین نگاه می کرد. آن ها همه ی عکس هایی که گرفته بودند را نگاه کردند . آن دختر بچه در همه ی عکس ها پا به پای آن ها آمده بود .
کیا با نگاهی پر از وحشت در حالی که به عکس ها نگاه می کرد گفت : اون ما رو ول نمی کنه ، همه جا دنبالمون میاد . آنقدر میاد تا آن کاری که می خواهد را برایش انجام بدیم .
امیر با نگاهی که از وحشت درونش حکایت می کرد گفت : چی کار ؟
کیا دوربین را کنار گذاشت و همان طور که با چشمان نگرانش به گوشه ای از آبشار نگاه می کرد ، آب دهانش را قورت داد وگفت : نمی دونم .
نیما گفت: شما هم صداش رو می شنوید ؟
صدای خنده ی موزیانه ای از دور و برشون می آمد و لی منشاش معلوم نبود .
آن ها به سرعت پا به فرار می گذارند . سعی کردند از میان جنگل میان بر بزنند ، یک صدای عجیب و غریب در گوششان گفت : از این طرف .
و آن ها بی اختیار به سمت صدا به راه می افتند . صدا آن ها را از میان جنگل رد کرد و به کلبه خرابه و متروکی رساند .
***
امیر با تعجب گفت : اینجا کجاست ؟
پوریا که به تازگی رسیده بود گفت : کسی کیانوشو ندیده ؟
امیر فریاد زد : نیما نیما !
صدای خفه ای از پشت درختان پاسخ داد : من اینجام .و نیما از پشت درختان بیرون آمد و گفت : کیانوش کجاست ؟
نور ضعیفی از کلبه بیرون می آمد که نشان می داد کسی در آن زندگی می کند .
امیر جلو رفت که در بزند اما انگار که کسی فعلا در کلبه نبود ، شاید چراغ ها را برای نشان دادن راه روشن نگه داشته بودند .
فصل پنجم
صدای زوزه ی باد در جنگل می پیچید . هوا دیگر تاریک شده بود ، سایه های درختان تنومند و بلند آن جا بر تاریکی جنگل افزوده بود و تنها روشنی آن ها کلبه ای بود که در کنارش به انتظار نشسته بودند .
دیگر زمان انتظار از دستشان در رفته بود ، نه از کیا خبری بد نه از صاحب کلبه. سکوت همه جا را فرا گرفته بود تا اینکه نیما سکوت را شکست : هی بچه ها اون جا رو ...
نور کم سویی دیده می شد که داشت به طرف آن ها می آمد . همه از جایشان بلند شدند و در کنار هم ایستادند . پیر مردی از میان تاریکی جنگل بیرون آمد . پیر مرد پالتو ی چرمی کهنه ای بر تن داشت و چکمه هایش رنگ و روی خودشان را از دست داده بودند ، صورت سفید و مو و ریش بلند و سیاه و سفید و چشمان ریز و مشکیی داشت . سرش را که بلند کرد آن ها را دید . آن ها یکی یکی به پیرمرد سلام کردند .
پوریا جلو رفت و همه را معرفی کرد و گفت که در این جنگل گم شده اند و بعد خواهش کرد که اگر می شود شب را در کلبه ی پیرمرد سپری کنند و تنها کلمه ای که از پیر مرد شنیدند این بود : بسیار خوب .
او صدای خش داری داشت و شاید به همین خاطر زیاد صحبت نمی کرد .
بچه ها وارد کلبه شدند و پیرمرد آن ها را در جای گرم و نرمی نشاند و برایشان چای درست کرد .
امیر پرسید : ببخشیدا شما ... تنها ... تو این جنگل به این بزرگی ... زندگی می کنید ؟! منظورم اینه که نمی ترسید؟
و تنها پاسخی که از دهان پیرمرد شنیده شد این بود : نه
پوریا گفت : می توانید به ما کمک کنید ؟
_: چه کمکی ؟
نیما گفت : راستش ما چهار نفر هستیم . نفر چهارممون اسمش کیانوشه ، ما بهش می گیم کیا . وقتی وارد این جنگل شدیم کیا ازمون جدا شد . حالا هم نمیدونیم کجاست و چه بلایی سرش اومده .
و باز هم با پاسخ های یک کلمه ای پیرمرد مواجه شدند : بسیار خوب .
_: گوشیامون آنتن نمی ده . شما تلفن ندارین ؟
_: نه .
پیرمرد آدم مرموز و نسبتا بد اخلاقی بود و چشمان ریز و نگاه نافذی داشت ، پوست صورتش هم زیادی سفید بود طوری که در جنگل ظاهرش مثل روحی شده بود که بی پروا به اطراف سرک می کشید .
به اجبار خودشان باید به دنبال کیا می گشتند پس همه یکی یک چراغ قوه برداشتند و تو جنگل به راه افتادند. آن ها ساعت ها دنبال کیا گشتند و بار ها نام او را فریاد زدند ، اما صدایی نشنیدند . دیگر کم کم ناامید شدند و تصمیم گرفتند که به کلبه برگردند و بقیه ی گشتن را به فردا موکول کنند . ولی فردایش هم هیچ اتفاقی نیفتاد ، آن ها حتی به مدت یک هفته به انتظار نشستند و به گشتن خود ادامه دادند اما به نتیجه ای نرسیدند وتنها شانسی که آورده بودند این بود که والدینشان برای دو هفته به تهران رفته بودند .
فصل ششم
دیگر تصمیم خودشان را گرفته بودند .
_: باید باور کنیم که دیگه نمی تونیم با کیا برگردیم . باورش سخته اما باید بتونیم . وقتی برگشتیم می تونیم به پلیس خبر بدیم اون موقع حتما کیا رو پیدا کنیم ولی الان دیگه بیشتر از این نمی تونیم اینجا بمونیم . من خودم به آقا یوسف _ پدر کیا _ خبر می دم .
امیر داشت این حرف ها را می زد و حتی نزدیک بود وقتی دارد این حرف ها را می زند بغضش بترکد که مجبور است دوستش را در جنگل رها کند و برود .
نیما با ناراحتی پرسید : می خوای بهشون چی بگی ؟
_: نمی دونم هنوز به اونش فکر نکردم .
آن ها وسایلشان را جمع کرده بودند و می خواستند از آن کلبه بروند . به دنبال پیرمرد گشتند که با او خداحافظی کنند ، اما او را نیافتند .
پوریا گفت : پیرمرد عجیبی بود . حتی وقتی ما خودمون رو بهش معرفی کردیم او حتی اسمشو هم به ما نگفت . همیشه هم با جوابای یک کلمه ای جواب سوالاتمون رو می داد .
پیرمرد هر کجا بود آن ها تمام روز را وقت نداشتند که منتظر پیرمرد بمانند ، بنابر این مجبور شدند برای او نامه ای بنویسند و در آن بابت کمک هایش به آن ها از او تشکر کنند و نامه را روی اجاغ پیک نیک رنگ و رو رفته ی گوشه ی اتاق گزاشتند .
همین که خواستند در را باز کنند متوجه شدند که کسی از پشت کلون در را انداخته . با خود فکر کردند که شاید پیرمرد از کلبه خارج شده و در را روی آن ها قفل کرده ، اما این طور نبود .
صدای خشن پیرمرد از بالا ی پله های متصل به شیروانی آمد : شما ها دارید چه کار می کنید ؟
امیر با تعجب گفت : ما فکر می کردیم که شما از کلبه خارج شدید و کلون در رو پشت سرتون انداختید اما...
_: می خواستید از انجا برید ؟
این حرف پیرمرد بچه ها را کمی ترساند . پوریا توجیه کرد : ما می خواستیم با شما خدا حافظی کنیم و لی شما رو پیدا نکردیم ، به همین خاطر یه نامه براتون نوشتیم و گذاشتیمش رو اون گاز پیک نیک . و به اجاغ اشاره کرد .
_: ولی شما نباید از اینجا برید .
امیر پرسید : و اونوقت چرا ؟
پس از اینکه امیر این سوال را پرسید ناگهان پیرمرد به با سرعت خیلی زیادی که باعث تعجب همه شد به سمت بچه ها حجوم آورد . آن ها به طور ناگهانی یک صورت ترسناک را در پیش رویشان دیدندکه از آن تنها چشمان قرمز و بینی فرو رفته اش معلوم بودو صورت از بیخ گوششان رد شد و در پشت سرشان تبدیل به دختر بچه ای شد که در عکس ها دیده بودند .
حالا هر سه نفرشان از شدت ترس به یک دیگر چسبیده بودند . دخترک با همان صدای خشن گفت : چون شما وارد حریم یک خون آشام شده اید . او ظاهر واقعا ترسناکی داشت . مو هایش آشفته بود ، گونه هایشش فرو رفته بودند و دهانش پر از خون بود .
بعد از شنیدن حرف دخترک : هر سه تن با هم گفتند : خون آشام ؟
دخترک با بی رحمی ادامه داد : و محکوم به سرنوشتی مشابه به یک خون آشام هستید . وسپس به سمت آن ها حجوم برد .
همین طور که بچه ها داشتند از دست خون آشام به سمت در فرار می کردند پای پوریا به بشکه ی بنزین گیر کرد و بشکه را واژگون ساخت و بلافاصله شمع روشن کوچکی از بالای تاغچه به روی بنزین ریخته شده کف زمین ، افتاد و ظرف چند ثانیه خطی از آتش بین آن ها و خون آشام افتاد . آن سه نفر به سمت حجوم بردند و در همین موقع کسی کلون در را از پشت برداشت و هر سه نفر خود را به بیرون پرتاب کردند و هرچه می توانستند از کلبه دور شدند . کلبه ظرف چند دقیقه کملا تبدیل به خاکستر شد و احتمالا خون آشام هم در آن آتش سوزی از بین رفت .
و اما کسی که کلون در را برداشته بود کسی نبود جز کیا نوش .
کیا نوش برای ان ها تعریف کرد که وقتی در جنگل گم شده بود توسط خون آشام گروگان گرفته می شود و از تمامی ماجرا خبر دار می شود و وقتی چشم دخترک را دور می بیند به سمت کلبه فرار می کند .
***
هر چهار دوست ما جرا را بین خود دفن می کنند و بعد از تمام شدن این ماجرا ، هر چهار خانواده از شهرستان سر کوه مهاجرت می کنند ، اما خانه متروک همچنان باقی می ماند .